پشت چراغ قرمز چهارراه که ایستاد آینه جلوی ماشین را روی صندلی عقب تنظیم کرد.
لبخندی زد و توی آینه دختر کوچک و زیبایش را نگاه کرد؛ چند روز دیگر تولدش میشد و او تصمیم داشت توی یکی از بهترین مهدهای کودک شهر برای تنها دخترش جشنی باشکوه بگیرد.
توی همین فکر بود که دستی به شیشه زد...
شیشه بغل را نگاه کرد، زنی با لباس مندرس در حالی که پسر خردسالی را کول گرفته بود پشت قاب پنجره ایستاده بود.
دستش را روی دکمه کنار در نگهداشت و شیشه را پایین داد، حالا هوای گرم و سنگین بیرون تو میزد!
صدای خفه ای گفت:
- خانوم ساعت چنده؟
ساعت مچی اش را نگاه کرد
- یازده و ربع!
زن برگشت و به زن دیگری که کنارش ایستاده بود گفت:
دیدی زنیکه جنده؟ یه ربع از یازده گذشته؛ مادر قهبه گورتو کم کن دیگه.. نوبت منه!
این را که گفت همان زن مخاطب اش توی قاب پنجره ظاهر شد و دستش را دراز کرد تو
جوان به نظر می رسید و صورت زمحت و تیره اش را روسری کهنه ای دور گرفته بود!
- خانم تروخدا یه کمکی به من بکن، ایشالا که ابوالفضل نگهدار تو و بچه ات باشه.. خانم تروخدا.. تروخدا .. بخدا از صبح هیچی نخورده ام!
همین لحظه زن اولی روسری او را کشید و موهایش را گرفت و در حالی که سعی می کرد او را از لب پنجره دور کند داد زد:
- زنیکه جنده گفتم نوبت منه! از صبح اینجایی .. مادر قهبه گم شو دیگه!
لحظه ای بعد او را کف خیابان انداخت و تند خودش را کنار پنجره رساند و با لحنی متفاوت تر از لحن چند لحظه پیش اش، جوری که انگار دیر شده باشد گفت:
- خانم به من و بچه یتیمم کمک می کنی؟ خانم تروخدا! بچه ام مریضه به امام حسین!
صدایی از صندلی عقب گفت:
- مامان چراغ سبز شد!
دستان لرزانش را روی دنده برد، پایش را روی پدال گذاشت و راه افتاد.. زن کولی در حالی که دستش را روی لبه پنجره گذاشته بود کنار خیابان می دوید و همراهش می آمد!
- خانم تروخدا.. خانم تروخدا!
...
لحظه ای بعد صدای خفه ی زن کولی پشت شیشه ای که دیگر پایین نبود گم شد!
...
در خانه اش که رسید ایستاد! سرش را روی فرمان گذاشت و چشم هایش را بست.
...
...
دختری توی قاب آینه ی جلو ساکت نشسته بود!
چاشنی :ریحون : برای ملودی!