عابد ارجمند - وبلاگ شخصی

عابد ارجمند
مشخصات بلاگ

عابد ارجمند

آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۹/۱۲
    .34
جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ

21.

از اتوبوس پیاده شد.

آسمان را نگاه کرد، هوا حسابی تاریک شده بود!
کلاهش را تا زیر گوش هایش پایین کشید و آرام قدم برداشت.
باید این چند کوچه و خیابان را هم می رفت تا به خانه اش برسد.
...
توی راه به کرایه های عقب افتاده ی خانه کوچکش فکر کرد!
به اینکه چند روز دیگر سال نو می شود و او عید امسال هم نخواهد توانست برای زن و سه فرزند خود لباس نو بخرد!
به قولی که به پسر بزرگ شاگرد ممتازش برای خرید دوچرخه داده بود فکر می کرد...
صدایی افکارش را برید!
...
-آقا آجیل شب عید ببر!
ایستاد! سرش را برگرداند.
مرد آجیل فروش بود!
سرش را به علامت منفی تکان داد و چند قدم دیگر برداشت.
اما باز ایستاد..!
دست در جیب کت رنگ و رو رفته اش کرد و تنها اسکناسی که داشت را نگاه کرد...
کمی فکر کرد و برگشت.
کنار بساط مرد دست فروش ایستاد!
آجیل ها را نگاه کرد.. حتما سه فرزندش خوشحال می شدند!
با خودش فکر کرد!
...
خیلی وقت بود پدرشان با دست های خالی به خانه برمی گشت!
اما حداقل امشب می توانست اینطور نباشد.
...
همانطور که آجیل ها را تماشا می کرد اسکناس توی دستش را به مرد دست فروش داد و گفت :
- 500 تومنی می خوام!
+ بعععله! ای به چششم!
دست فروش پاکت کوچکی را روی ترازو گذاشت و با دستش چند مشت آجیل توی آن ریخت.. خیلی زود کفه بالا آمد و دست فروش پاکت را برداشت...
پاکت را سفت توی دستانش نگه داشت و قدم برداشت...
حالا توی ذهنش خنده معصومانه ی فرزندانش را می توانست تصور کند و لبخندی که همسرش از روی رضایت می زد را!
همسرش می توانست حداقل یک امشب را کمتر به این فکر کند که بین آن همه خواستگار عروس مردی شده است که یک باغبان ساده بیشتر نیست و صبح ها قبل از اینکه آفتاب بتابد از خانه بیرون می زند و باغ توی پارک را به امید یافتن "گنج" بیل می زند!
حالا تندتر قدم بر می داشت... باید زودتر به خانه می رسید! دلش برای خنده ی پسرانش تنگ بود!
...
توی کوچه پیچید! حالا چند قدم بیشتر نمانده بود!
اما ناگهان ایستاد!
دست در جیبش کرد..!
قلبش تند تند می تپید...
...
...
اصلا نفهمید آن همه کوچه و خیابان را چطور دویده بود اما مرد دست فروش را که دید آرام گرفت!
نفس راحتی کشید و کنارش ایستاد
آرام به شانه اش زد و گفت:
- آقا من به شما یه هزار تومنی دادم!
دست فروش متعجب برگشت!
+ جان؟
- من به شما یه هزار تومنی دادم! شما بقیه مو ندادین! 
دست فروش مرد را برانداز کرد... پوزخندی زد و گفت :
+ اشتباه می کنی عمو! من 10 ساله آجیل میفروشم تا حالا نشده بقیه پول کسی رو ندم!
- آقا به امام حسین ندادین! من همون هزار تومنی رو داشتم فقط!
+ برو عمو! برو شر درست نکن!
قلب مرد به شماره افتاد!
...
- به امام حسین ندادین!
+ الله اکبر! برو عمو جان! دنبال شر نگرد!
....
نمی دانست چکار کند! کنار بساط دست فروش روی جدول نشست... پاکت توی دستش را نگاه کرد.. بلند شد!
پاکت را روی بساط دست فروش خالی کرد و گفت:
- پس حداقل همون 500 تومنم رو بدین!
مرد دست فروش غرولندی کرد و لای انبوه اسکناس های توی دستش یک اسکناس 500 تومانی کشید بیرون و انداخت روی بساط!
+ لا اله الا الله! برو آقا! لعنت به هر چی مردم آزاره!
...
مرد اسکناس را از روی بساط پیرمرد برداشت و راه افتاد!

500 تومانی که برایش مانده بود کرایه اتوبوسی بود که فردا او را به محل کارش می رساند!
...
مرد آن شب خانه نرفت.
گریه های آن شبش کنار تیرچراغ برق سرکوچه شان را حتی خدا هم بیاد دارد!
...

چاشنی:

-ترخون: بر اساس یک داستان واقعی! 1383

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۱۱
عابد

نظرات  (۶)

باورم نمیشه برگشتی!!!!!!
گریه ام گرفت عابد





به بع! ستاره سهیل! حضرت سرکار وبلاگشونو چک کنن, همین هقته پیش براتشون کامنت گذاشتیم! اصولا دیگه چک نمیکنی مث اینکه! :|
عابددددددد.............




خوشحالم دوباره میبینمتون بچه ها!!!
سلام
من تو گودر وبلاگتونو دیدم.
خیلی خوشم اومده
نمیدونم چی بگم! ولی فضای سنگینی داره! من دوسش دارم و بهم آرامش میده!
فیدتونو اضافه کردم.
بعد از این بیشتر سر میزنم ;)
فعلا




مرسی از تعریفای نصفه نیمه ات! میخواستم بگم اگه خوشت اومده فید وبلاگو بخون که خودت گفتی!
بازم مرسی

ali booooood
۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۷:۵۰ شیرین بهار
زخیلی قشنگ بخیلی خیلی قشنگ بود عابد

پاسخ:
پاسخ:
:) ممنون
گریه های همه رو خدا همیشه به یاد داره .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی