20.
چه شیرین و شاعرانه بود همه چیز
با خودش فکر کرد!
گیتاری که روی تخت کوچک گوشه اتاق جا خوش کرده بود...
آهنگی که از دستگاه پخش می شد و نیز صدای گنجشککانی که اکنون توی خلوتی کوچه خیلی راحت تر شنیده می شد
در و دیوارهای قدیمی اتاق که رویشان پر شده بود از نقاشی های زیبای کوچک و بزرگ
محو تماشای نقاشی ها بود که صدای مردانه ای آرام توی گوشش زمزمه کرد:
- روسری تو بکن! اینجا کسی نیست!
....
....
پسرک را پس زد!
آشفته و دستپاچه لباس هایش را پوشید، کوله پشتی اش را برداشت و ساعتش را نگاه کرد... با خود فکر کرد حتما مادرش او را خواهد کشت!
نیم نگاهی به پسرک عریان روی تخت انداخت و آرام و لرزان جوری که انگار کسی نشنود گفت :
- خدافظ
...
...
نفس نفس میزد
آن همه کوچه و خیابان را یک ریزدویده بود
زنگ در را که زد صدایی گفت:
- بله؟
+ منم! باز کن!
- کجا بودی تا حالا؟
در ورودی آپارتمان باز شد
آرام پله ها را بالا رفت تا به در واحدشان رسید
توی پاگرد از توی کوله پشتی اش آینه ای درآورد و سر و وضعش را خوب توی آینه نگاه کرد..
توی راه که دویده بود کلی بهانه پیدا کرده بود
همه چیز مرتب به نظر می رسید!
دستگیره را که گرفت حس کرد قطره داغی روی پایش چکید!
سرش گیج رفت!!
با خودش فکر کرد:
چه تلخ و ترسناک بود......همه چیز!!
چاشنی:
-ترخون: بر اساس یک داستان واقعی!
-زردچوبه: ادویه های من رو کسی یادش هست؟!