19.
ساعتش را چند بار آرام روی پیشخوان چوبی مغازه کوبید
از پس عینک رنگ و رو رفته اش باز براندازش کرد و بعد رو به مردی که آنطرف پیشخوان بود گفت:
- اوس حبیب، خدا عمرت بده این ساعت و یه نیگا بکن، کار نمیکنه از دیروز
ساعت را که روی میز می گذاشت، صدای جیغ ای توی کوچه پیچید
عصایش را برداشت و خودش را به در رساند
دو مرد دست و پای دخترکی را گرفته بودند و میخواستند به زور سوار ماشینش کنند
دخترک زجه میزد و مقاومت میکرد
کوچه داشت شلوغ میشد
پیرمرد خودش را به دو مرد رساند
- چی کار میکنین؟ چی میخواین از جون این دختر؟
+ آقا تروخدا نذارین منو ببرن
دخترک بود، گریه میکرد
یکی از آن دو مرد روبروی پیرمرد ایستاد, چاقویش را زیر گلویش گذاشت و گفت:
- به تو چه کسکش؟ آبجیمه! یالا بزن به چاک!
مرد دیگری از ماشین پیاده شد! دخترک را به زور سوار کردند و لحظه ای بعد ماشین توی هیاهوی جمعیت گم شد!
...
پیرمرد ماند و پچ پچ مردم
...
به مغازه برگشت.. روی چارپایه چوبی نشست و نگاهش روی آونگ ساعت روی دیوار خیره ماند
...
لحظه ای بعد انگار کسی گفت:
- ساعتت عمر خودشو کرده پهلوون اکبر! درست بشو نیست!
اوس حبیب بود!...
چاشنی:
- نعنا: پست های گذشته وبلاگ رو از توی آرشیو میکشم بیرون میذارم سر فرصت! داستانک های قبلیم رو هم همینطور ;)